استاد محمدعلی بهمنی، بزرگ‌شاعر غزلسرای ایران‌زمین به مرز ۷۶ سالگی رسیده بود که با او به گفتگو نشستیم. اما اولین شعری که در ۹ سالگی برای مادرش گفت، او را بر قله ادبیات کشور نشاند تا مهر مادر و نوازش مردی به نام فریدون مشیری، مسیر همواری پیش روی او قرار دهد.

بهمنی متولد ۱۳۲۱ اندیمشک بود و در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روز‌ها مسؤول صفحه شعر و ادب «هفت‌تار چنگ» مجله «روشنفکر» بود، آشنا شده بود. نخستین شعرش هم در سال ۱۳۳۰، زمانی که تنها ۹ سال داشت، در همین مجله به چاپ رسیده بود. 

استاد بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامه صفحه شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه داد. در سال ۱۳۷۴ همکاری خود را با هفته‌نامه «ندای هرمزگان» آغاز کرد و صفحه‌ای با عنوان «تنفس در هوای شعر» را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار داد.

این شاعر از سال ۱۳۵۳ ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب، به تهران آمد و مجدداً در سال ۱۳۶۳ به بندرعباس عزیمت کرد. در این بین، برگزاری کنگره شعر و قصه جوان از دستاورد‌های بهمنی و تنی چند از شاعران و نویسندگان دهه‌های اخیر بود که شوربختانه به تعطیلی کشیده شد.

بهمنی که شامگاه جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳ جاودانه شد، این گفتگو را در یکی از روز‌های پاییزی سال ۱۳۹۶ در بنیاد شعر و ادبیات داستانی به نیت انتشار در کتاب «با معلمان شعر» برگزار کرده است؛ کتابی که در جشنواره شعر فجر، رونمایی شد، اما هیچ‌گاه کسی نسخه‌ای از آن را ندید!

این، بخشی از آن گفت‌وگوست؛ نه همه آن:

مقوله آشنایی شما با شعر را از آشنایی شما با فریدون مشیری شروع کنیم. این‌که چطور در مسیر شاعری قرار گرفتید؟
من از ۸ یا ۹ سالگی با فریدون مشیری آشنا شدم. خانواده در سه ماهه تابستان مرا تحویل برادرم می‌دادند تا در تعطیلات در کوچه‌ها نباشم. برادر من هم در «چاپخانه تابان» تهران کار می‌کرد؛ چاپخانه‌ای که مجله‌ای در آن به چاپ می‌رسید و مسؤول صفحه شعر آن، فریدون مشیری، شاعر بزرگ ایرانی بود. برادرم صبح زود مرا به چاپخانه می‌برد و آخر شب به خانه برم می‌گرداند. برخلاف پدرم که با شاعران میانه خوبی نداشت و فکر می‌کرد، چون شعر و شیطان هر دو شین دارند، پس حتما شعر و شیطان نسبتی باهم دارند، با شاعران خوب نبود. در واقع او شاعران را فرزندان شیطان می‌دانست و اجازه نمی‌داد تا وقتی هست کسی کتاب شعری دست بگیرد و شعری بخواند. البته نه هر کتابی؛ فقط کتاب شعر؛ بنابراین تا وقتی پدرم سایه‌اش بر سر ما بود، حتی من به او نگفتم که شعر می‌گویم. چون می‌دانستم که یا ما را اذیت می‌کرد یا خودش اذیت می‌شد. مادرم برخلاف پدرم با شعر میانه داشت و در زمره کسانی بود که اولین دوره آموزش زبان فرانسه را در ایران تمام کرده بودند و مدرک گرفته بودند؛ بنابراین او ترجمه شعر را بسیار دوست داشت؛ به خصوص از زبان فرانسه که زیاد انجام می‌داد و چقدر شعر بعد از نیما را دوست داشت! برادرانم نیز که از من بزرگ‌تر بودند، هرکدام به شاعری علاقه داشتند. یکی سعدی می‌خواند، یکی حافظ و دیگری مثنوی معنوی؛ و من، محکوم به شنیدن هر کدام از شعر‌ها بودم؛ آن هم زمانی که پدر در منزل نبود.

من در آن زمان، تازه به مدرسه رفته بودم. هرچند پیش از آن از چهار سالگی مادرم به من الفبای زبان فارسی و خواندن و نوشتن را آموخته بود. حتی ترکیب‌های نوشتاری را می‌شناختم. در اولین سه ماه تعطیلی که به چاپخانه تابان رفته بودم، این شانس را داشتم که با فریدون مشیری آشنا شوم. او مجله «روشنفکر» را برای حروفچینی به چاپخانه آورده بود.

فریدون مشیری

آن وقت‌ها حروفچینی با حروف سربی انجام می‌شد. مشیری غلط‌گیری مجله را انجام می‌داد تا زیر چاپ برود. البته من اسم فریدون مشیری را تا آن زمان نمی‌دانستم. فقط می‌دیدم مردی برای اصلاح و غلط‌گیری نشریه به چاپخانه می‌آید. من که معمولا کاری در چاپخانه نداشتم، گاهی به تماشای کار او می‌نشستم. برادرم خیلی دوست داشت من صحافی را انجام دهم، اما قامتم کوتاه بود و به میز صحافی نمی‌رسید؛ بنابراین فقط گاهی چیزی را به من می‌دادند که در چاپخانه جابه‌جایش کنم؛ ولی این را یاد گرفته بودم که به طبقه دوم چاپخانه بروم و با پسری که از من کمی بزرگ‌تر بود دوست شده بودم. او به من گفته بود که مردی به این‌جا می‌آید که اهل شعر است. من به آن پسر گفته بودم که ما در خانه خیلی شعر می‌خوانیم و شعر را دوست داریم.

روز‌هایی که فریدون مشیری می‌آمد، من پیش دوستم در طبقه دوم چاپخانه بودم و با او مشغول صحبت بودم که مشیری از راه می‌رسید. آن زمان، عبارت «امضا‌ء کردن» رایج نبود. یعنی اگر چیزی را می‌خواستند تایید کنند، به جای آن‌که بگویند امضاء بفرمایید، می‌گفتند: «موشح بفرمایید». من کلمه «موشح» را خیلی دوست داشتم. در واقع، موسیقی و آهنگ کلمه را خیلی دوست داشتم.

یک هفته آقای مشیری نیامد که نمونه صفحات را بگیرد و ببیند. من با همان لکنت‌خوانی که روی صفحات داشتم، شعر‌ها را خواندم و سعی کردم شعر و اسم شاعران را بنویسم یا در ذهنم بجا بگذارم که وقتی به خانه می‌آیم از مادرم سؤال کنم. آن وقت مادرم به من می‌گفت که جایگاه این آدم در شعر ما این است یا فلان شاعر، چنین موقعیتی در ادبیات ما دارد. یک بار هم درباره فریدون مشیری با او صحبت کردم. مشخصاتش را گفتم و، چون اسمش را نمی‌دانستم، نوبت بعد از دوستم پرسیدم که اسم او چیست. وقتی به مادرم گفتم نام او مشیری است، پرسید: فریدون مشیری؟ باز نمی‌دانستم نام کوچکش چیست؟ فردای آن روز به مادرم گفتم: بله نام کوچکش فریدون است. مادرم خیلی از او تعریف کرد.

یک روز که زودتر از آقای مشیری صفحه را می‌دیدم احساس کردم خط دوم یکی از شعر‌ها را نمی‌توانم بخوانم. نمی‌دانستم وزن چیست. پس با همان لکنت کودکی به مسؤول حروفچینی گفتم که این شعر ایراد دارد. گویا کلمه‌ای را به کار بردم که او احساس کرد می‌گویم غلط کردی. شاید هم همین را گفته بودم! به یک‌باره عصبانی شد و گوشم را گرفت و به من گفت: تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ بعد از حروفچینی بیرونم انداخت و گفت: دیگر این‌جا پیدایت نشود.

خیلی دلشکسته شدم و با خودم گفتم: کاش این حرف را نزده بودم. از طرفی در این فکر بودم که شب به مادرم بگویم این شعر مال چه کسی بود. غصه می‌خوردم که دیگر مرا بالا راه نمی‌دهند. چند دقیقه گذشت و دیدم همان مردی که مرا تنبیه کرده بود، به اتفاق آقای مشیری به صحبت ایستاده‌اند و آن مرد مرا به آقای مشیری نشان می‌دهد.

گویا آقای مشیری وقتی نمونه صفحات را دیده و از همان شعر ایراد گرفته، مرد حروفچین به او گفته که اتفاقاً همین غلط را یک بچه کوچک که در صحافی کار می‌کند هم دیده و گرفته است. منتها من گوش او را گرفتم و از چاپخانه بیرونش کردم. فریدون مشیری از او خواسته بود که اجازه دهد من دوباره به بالا بروم، اما آن مرد نپذیرفته بود و به مشیری گفته بود که من شما را پایین می‌برم تا او را ببینید.

مشیری مرد شگفتی بود. جلو آمد و مثل یک پدر، دستی به سرم کشید و در آغوشم گرفت. برادرم متعجب ما را نگاه می‌کرد. مشیری به من گفت تو از کجا فهمیدی که ایشان غلط کرده است؟! این همان جمله‌ای بود که من گفته بودم. من هم با همان کودکی گفتم، چون نمی‌شد مثل خط بالایی بخوانم، فهمیدم غلط کرده است. وقتی این را گفتم، مشیری دوباره مرا در آغوش گرفت و دستی به سرم کشید. بار‌ها گفته‌ام که هنوز هیچ دست مهربانی به آن مهربانی به سرم کشیده نشده است. وقتی یاد آن لحظه می‌افتم، دگرگون می‌شوم.

مشیری به من گفت: اگر چیزی بنویسم، می‌توانی آن را بخوانی؟ من هم با غرور به او گفتم: من از چهار سالگی خواندن و نوشتن بلد هستم. مشیری چند بیت شعر نوشت و دو اشتباه در شعرش گنجاند. به غلط اول که رسیدم، گفتم این غلط است. انگار، وزن را به شکلی دریافت و درک می‌کردم؛ بدون اینکه آن را بشناسم. ادامه دادم و دومین اشتباه را هم فهمیدم و بیانش کردم.

 

مرحوم بهمنی

فریدون مشیری با برادرم صحبت کرد و برادرم به او گفت که این هر هفته به چاپخانه می‌آید و صفحات شما را نگاه می‌کند، نام چند شاعر را به حافظه می‌سپارد و درباره آنها با مادرم حرف می‌زند. مشیری از او پرسید: مگر مادر شما اهل شعر است؟ برادرم گفت: بله او شعر را خیلی دوست دارد و فارغ‌التحصیل زبان فرانسه است. همین باعث شد که هر هفته که مشیری می‌آمد، قبل از آن‌که به قسمت حروفچینی برود به صحافی بیاید. او می‌گفت دوست داری بیایی بالا؟ من هم با شوق همراه او می‌شدم و به طبقه بالا می‌رفتم.

این اتفاقات مربوط به چه سالی است و چاپخانه تابان کجا بود؟
سال ۱۳۲۸ و این چاپخانه در ابتدای خیابان ناصرخسرو تهران بود. فریدون مشیری به برادرم گفت: یک بار مادر را بیاورید تا من او را ببینم. خلاصه آمد و شد مادر من به چاپخانه و آشنایی با فریدون مشیری موجب شد که تعدادی کتاب شعر از این طریق به دست من برسد. مثلا من از اولین کسانی بودم که شعر‌های محمود کیانوش را خواندم. مشیری کتاب‌های شعر او را به من داد و گفت: بعد از آن‌که خواندی به مادرت هم بده تا آن را بخواند. کیانوش، اعجوبه‌ای هم در شعر و هم در داستان است و نظیر شعر‌های کیانوش در حوزه شعر کودک وجود ندارد. به نظرم هر کس بخواهد شعر یا قصه برای کودکان بنویسد، باید تمام کتاب‌های محمود کیانوش را در آرشیو و کتابخانه‌اش داشته باشد.

مشیری از برادرم خواهش کرد که اجازه دهد من هر هفته به او سری بزنم. این بود که من از ۹ سالگی به هیات تحریریه راه پیدا کردم. او یک میز تاشوی آلومینیومی و یک صندلی برای من در ورودی تحریریه قرار داده بود.

به من گفته بود وقتی پستچی نامه‌ها را به این‌جا می‌آورد، تو روی پاکت‌ها را بخوان و اگر نتوانستی آن را بخوانی به دیگران نشان بده. اگر خواندی، نامه‌ها را تقسیم کن، نامه سردبیر را به این اتاق، نامه تحریریه را به آن اتاق و نامه‌های مربوط به شعر را به من بده. آقای مشیری به من می‌گفت اگر کتابی از بیرون به دستت رسید، به خصوص کتاب‌های محمود کیانوش، آن کتاب‌ها را حتما باید بخوانی و بعداً برای من تعریف کنی که در آنها چه چیزی نوشته بود.

در حالی که وقتی من در قسمت صحافی کار می‌کردم، هیچ مبلغی دریافت نمی‌کردم، آقای مشیری برای من مبلغ مختصری مقرری معلوم کرده بود که به صورت هدیه به من می‌دادند. وقتی پول به من می‌داد، می‌گفت این مبلغ را به تو می‌دهم که به اتفاق مادرت بروی و فلان چیز را بخری. یعنی یک جور ملزم می‌شدم که از آن پول استفاده فرهنگی کنم. نمی‌خواست بگوید که این حقوق توست.

من این شانس بزرگ را داشتم که در سال دوم حضورم در آن چاپخانه، هفته‌ای دو بار آقای مشیری را می‌دیدم. او یک روز برای نمونه‌خوانی صفحات نشریه به چاپخانه می‌آمد و یک روز برای جلسه شعر نشریه. شاعران بزرگی به آن جلسه می‌آمدند که من تا آن موقع اسمشان را نمی‌دانستم. ولی بعد‌ها فهمیدم که نادر نادرپور، یدالله رویایی، نصرت رحمانی، علی باباچاهی و … در آن جلسه حضور داشتند.

آقای مشیری مرا هم به این جلسه دعوت می‌کرد؛ منتها می‌گفت: این‌جا بنشین و فقط آنچه که می‌خوانند و می‌گویند، بشنو. اگر قبلاً فقط از نشریه‌ای که قرار بود فردا از چاپخانه بیرون بیاید با مادرم حرف می‌زدم، حالا از همنشینی با شاعران و جلسات شعر هم با مادرم صحبت می‌کردم.

بعد از چند وقت فریدون مشیری به من گفت: تو می‌توانی شعر هم بگویی. من انگار خبر بسیار خوشی را شنیده بودم. شب آن را با مادرم در میان گذاشتم و با ذوق به او گفتم: آقای مشیری به من گفته که می‌توانی شعر بگویی.

در واقع این حکم اجازه بوده و مشیری به شما اجازه شعر گفتن داده است.
بله بله، همین‌طور بود. من چگونگی شعر گفتن را نمی‌دانستم. مادرم هم در این باره چیزی به من نگفته بود. فقط شکل نشستن شعرا در آن جلسه را تقلید می‌کردم که چگونه فکر می‌کنند یا یک کتاب را چگونه باز می‌کنند و می‌بینند. این کار‌ها را تمرین کردم، اما نمی‌توانستم شعر بگویم.

جلسه دوم یا سوم بود که فریدون مشیری از من پرسید: شعر گفتی؟ گفتم: نمی‌دانم چرا هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم شعر بگویم. این‌طوری می‌کنم، آن‌طوری می‌کنم، اما شعرم نمی‌آید!

فریدون مشیری به من گفت: به آن کسی که خیلی دوستش داری و حتی از خدا بیش‌تر او را می‌خواهی، فکر کن. آن‌وقت می‌توانی برایش شعر بگویی. برای من عزیزتر از مادر وجود نداشت؛ چون پدرم که در عالم شعر نبود و اساساً با آن مخالفت داشت. برادرانم هم در عوالم دیگری بودند. حتی اگر شعری را غلط می‌خواندم، مرا کتک می‌زدند.

با خودم قرار گذاشتم که حتما برای مادرم شعر بگویم. یادم هست در اولین شعری که گفتم، کلمه «موشح» را برای مادرم به‌کار بردم. کلماتی را آهنگ درونی و ریتم پنهان داشت، دوست می‌داشتم و کنار هم می‌چیدم. اولین شعر را که گفتم، از مادرم پنهان کردم؛ مبادا شعری که درباره‌اش گفته‌ام کار خوبی از آب در نیامده باشد.

آنچه برای مادرم سروده بودم، این بود:‌

ای واژه بکر جاودانه‌ای

شعر موشح زمانه‌ای

چشمه سینه‌جوش الهام‌ای

 حس لطیف شاعرانه
 
 شب‌ها که ز دیده خواب گیرد
 شعرم به سروده شبانه
 
 بینم که نشسته‌ای تو بیدار
 بر بستر طفل پربهانه
 
 آوازه گرم لای‌لای‌ات
 افکنده طنین مادرانه
 
 احساس تو را کسی ندارد
 از توست مرا همین نشانه

این شعر ۹ یا ۱۰ سالگی شماست؟
آن را در ۹ سالگی گفتم. وقتی این شعر را به آقای مشیری دادم، گفت: تو نباید شعر را از جایی برداری! باید همه شعر را خودت بگویی. من، چون شعر را از جایی برنداشته بودم، متوجه حرف او نشدم. گفتم: من همه شعر را خودم گفته‌ام و از جایی برنداشته‌ام. مشیری گفت: اصلاً به من بگو بدانم موشح یعنی چه؟! گفتم: اتفاقاً این کلمه را از خود شما یاد گرفتم. بقیه کلمات را هم از مجله خودتان انتخاب کردم و کنار هم چیدم.

محمد علی بهمنی

به عبارتی، منبع واژگانی شما همان مجله‌ای بود که هر هفته می‌دیدید.

بله تقریباً. آقای مشیری شعر مرا در همان صفحه شعر مجله منتها در قسمت شعرای تازه‌وارد چاپ کرد و توضیح داد که این شعر متعلق به کودکی است که بیش از ۹ سال ندارد و از نظر او شعر بسیار خوبی برای مادر است. درباره واژه موشح هم همان چیز‌هایی که من به او گفته بودم، کنار شعر نوشت و چاپ کرد. 

هفته بعد که جلسه شعر شعرا تشکیل شد، مشیری به آنها گفت: امروز می‌خواهم از شعر بهمنی که برای مادرش گفته شروع کنم. خیلی‌ها شعر من را دیده بودند و بعضی‌ها هم تا آن روز این شعر را نخوانده بودند. خواندن شعر من در آن روز باعث شد که مهربانی بیش‌تری هم از جانب آقای مشیری و هم از طرف عزیزان دیگر نسبت به من ایجاد شود. آنها می‌دیدند که مشیری برای من کتاب می‌آورد. آنها هم برای من کتاب‌هایی را هدیه می‌آوردند.

آقای مشیری همیشه به من اصرار داشت که حتما از کتاب‌هایی که هدیه می‌گیرم، شعر‌هایی را انتخاب کنم و بخوانم.
 
دیگر راه افتاده بودم و غلط نمی‌خواندم. این سرآغاز ورود من به جهان شعر شد که سبب‌ساز همت آن، خود مشیری بود. او نه تنها به من بلکه به نوجوانان و جوانان دیگر هم که به عرصه شعر پا می‌گذاشتند، بیش از سایرین کمک می‌کرد. او انسان والایی بود.

چه کسانی در آن جلسات شرکت می‌کردند؟
سیمین بهبهانی، نادر نادرپور، نصرت رحمانی، فروغ فرخزاد ـ که خیلی هم به من کتاب می‌داد ـ خواهر فروغ هم می‌آمد که البته داستان‌نویس بود. سیروس مشفقی، جلال سرفراز، حسین منزوی و. البته منزوی را خودم به جلسه شعر معرفی کرده بودم. نوجوانان دیگری هم از استان‌های دیگر به تهران می‌آمدند و من آنها را به جلسه شعر می‌بردم. فرصت بسیار خوبی برای سه ماه تعطیلی‌های من فراهم شده بود. البته به دلیلی که هیچ پروایی هم ندارم بگویم، دبیرستان را در مدرسه علمیه بین سرچشمه و بهارستان تا سال دوم ادامه دادم و بعد از آن درس را رها کردم و به چاپخانه رفتم تا در آن‌جا کار کنم.

همزمان، برادر بزرگ‌ترم ـ مهدی ـ که در تهران چاپخانه داشت، مجوزی هم برای چاپخانه در بندرعباس گرفته بود. چاپخانه تهران را به یکی از دوستانش واگذار کرده بود و به هرمزگان رفته بود. آقای مشیری همان موقع مسؤولیت پست و تلگراف مرکزی را به عهده داشت و یک روز که می‌خواست از پست و تلگراف بندرعباس سرکشی کند، گفت: اگر می‌خواهی برادرت را در بندرعباس ببینی، اجازه‌ات را از مادرت بگیر. از مادرم اجازه گرفتم. او گفت: با آقای مشیری هرجا که می‌خواهی برو. به خرج آقای مشیری به بندرعباس رفتم و در یکی از شب‌هایی که ما در بندرعباس به سر می‌بردیم، اتفاق شگفتی رقم خورد.

مشیری به من گفت که امشب منزل رئیس اطلاعات و فرهنگ (مثل مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی فعلی استان) شام دعوت دارم و قول داده‌ام که تو را هم حتما با خود ببرم. از برادرم اجازه گرفتم و به اتفاق آقای مشیری به آن مهمانی رفتم. رئیس مطبوعات هرمزگان که همه چاپخانه‌ها زیر نظر او بود، در آن مهمانی حضور داشت. آن وقت بر اساس تعداد نفوس هر منطقه مجوز چاپخانه می‌دادند و باید تعداد افراد آن شهرستان یا استان به عدد مشخصی می‌رسید تا مجوز چاپخانه دومی را می‌دادند. این طور نبود که هرکس تقاضایی بدهد و با آن موافقت شود. 

وقتی آن شب آقای مشیری مرا به رئیس اداره مطبوعات هرمزگان معرفی کرد، گفت که برادرش در بندرعباس چاپخانه دارد. رئیس اداره مطبوعات از من سؤال کرد نام چاپخانه شما چیست؟ گفتم: گوتنبرگ. او به آقای مشیری گفت که سطح نفوس جمعیتی هرمزگان به جایی رسیده که می‌تواند دو چاپخانه داشته باشد؛ بنابراین می‌توانیم یک مجوز دیگر هم به او بدهیم.

مشیری از من پرسید می‌خواهی چنین مجوزی برای شما صادر شود؟ گفتم اجازه بدهید از برادرم سؤال کنم. به برادرم گفتم. با تعجب به من گفت: چه می‌گویی؟! خیلی‌ها در نوبت‌اند. به من گفت بگو آره می‌خواهم. فردای همان روز هم باید به تهران برمی‌گشتیم. ما نامه‌ای از استان گرفتیم و به تهران آوردیم تا در دفتر مطبوعات مورد تایید قرار گیرد. آن زمان آقای تدین، مسؤول این دفتر در تهران بود. من دائم به این فکر می‌کردم که ما پولی نداریم تا چاپخانه راه بیندازیم. آقای مشیری به من می‌گفت به برادرت بگو در بندرعباس برای تو جایی جور کند، اما چاپخانه به ماشین و دستگاه‌های چاپ نیاز داشت و ما هیچ پولی نداشتیم. من حتی به مدرسه نمی‌توانستم بروم.

آقای مشیری دوباره از من پیگیری کرد. گفتم: برادرم می‌گوید حتی اگر بتوانیم جایی برای چاپخانه جور کنیم، ماشین‌آلات و دستگاه‌ها را از کجا بیاوریم؟ مشیری گفت: به برادرت بگو جا را فراهم کند، بقیه‌اش درست می‌شود. آقای مشیری مرا به جایی در مرکز تهران برد که فروشنده دستگاه‌های چاپ بود. اسم مدیر آن‌جا آقای نوریانی بود. مجوز را نشان داد و گفت که این بهمنی ما می‌خواهد چاپخانه‌ای در بندرعباس راه بیندازد. هرچه لازم دارد در اختیار او بگذا تا در شروع و در استان دچار مشکل نشود. او هم متعهد می‌شود که پول شما را به موقع پرداخت کند. 

آقای نوریانی اصلاً روی مشیری را زمین نینداخت و همه آنچه را یک چاپخانه نیاز دارد، برای ما فراهم کرد؛ حتی چیز‌هایی را که ما در چاپخانه برادرم نداشتیم. به من گفت: فقط شما آدرس را به ما بدهید تا دستگاه‌ها را برای شما بفرستم. دو کارگر هم برای ما فرستاد که این دستگاه‌ها را راه بیندازد.
خلاصه که بخت شیرین و غیرقابل تصوری برای ما رقم خورد. می‌خواهم جایگاه او را بگویم که بدانید فریدون مشیری چه جور انسانی بود.

پس آن شعر مادر برای شما خیلی آمد داشت!

بله انگار بخت ما به طرز شگفت‌آوری از آن وقت، تغییر کرد. ما بعد از چاپخانه، نشر «چیچیکا» را هم در بندرعباس راه‌اندازی کردیم. همین باعث شد که من کمی هم به درسم برسم و ادامه تحصیل بدهم.

بهمنی منهای مشیری یعنی چی؟
اگر صادقانه بخواهم بگویم، یعنی هیچ! نهایتش من تا دیپلم ادامه تحصیل می‌دادم و درسی می‌خواندم. آن وقت‌ها کار کردن در چاپخانه‌ها درآمد مشخصی نداشت. البته بستگی داشت که در کدام چاپخانه کار کرده باشی.

چاپخانه تابان به دلیل مجلات مختلفی که چاپ می‌کرد، به خصوص مجله هفتگی «روشنفکر» کار‌های شبانه هم داشت که من در آنجا شبکاری‌های زیادی انجام داده بودم؛ ولی اگر در چاپخانه‌های دیگر می‌خواستی هفت ـ هشت ساعت کار کنی، درآمد آنچنانی نداشتی. ما که به صورت خانوادگی در چاپخانه تابان کار می‌کردیم، شانس بزرگی آورده بودیم که البته شانس و اقبال من از سایر برادرانم بلندتر بود.

گفتید پدرتان با شعر و شاعری مخالفت داشت و شاعر را شیطان قلمداد می‌کرد. در چنین فضایی حضور مادر و پدر در خانواده‌ای که اهل شعر بودند، چگونه بود؟
این از بزرگی و متانت و صبر و تحمل مادر حکایت دارد؛ وگرنه پدر در خانواده ما با شعر کاملاً بیگانه بود. با این حال من برای او در زمان مرگش شعری سرودم با این مضمون:

سایه‌ای بود و پناهی بود و نیست
لغزشم را تکیه‌گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم کسی، چون من مباد
سوگ حتی قسمت دشمن مباد

به هر حال، پدر، پدر انسان است، اما شانس یا ساده‌دلی مادر و مهربانی او باعث شده بود آن‌جا که پدر معکوسش را داشت، مادر این نقیصه را جبران کند؛ بنابراین عزیزی مثل فریدون مشیری و همراهی مثل مادر من و شرایطی که برای من در شعر به وجود آمد و همچنین چاپخانه و نشر و زندگی که از کنار اینها بیرون آمد، آن نقص را جبران کرد.

آیا به سلوک خاصی برای شاعر اعتقاد دارید؟ به قول امروزی‌ها آیا شاعر باید پروفایل خاصی داشته باشد؟‌
نمی‌توانم درباره خلوص آدم‌ها صحبت کنم؛ چون خلوص، امری پنهانی است و ممکن است خیلی از افراد ظاهر عصبانی و ناراحتی داشته باشند، اما خالص‌تر از بقیه باشند. کسانی که به گذشته هنر ما معتادند، تا اندازه‌ای این وامداری و اعتیاد و وابستگی، خوب هم هست. چون آدم تا گذشته را نداند، قدر آینده را نمی‌داند.

در عین حال، هنرمند نباید در گذشته بماند. مثلاً شعر‌های موزونی از گذشته ما تحویل شده و از ما خواسته شده که منطبق بر اوزان آنها شعر بگوییم و با ادبیات اوزانی و قالبی کار کنیم؛ در حالی که انسان به جایی می‌رسد که متوجه می‌شود در هنر کار می‌کند و هنر، تنها چیزی که نمی‌تواند بپذیرد، قالب است؛ چون هنر، مرزشکن و قالب‌شکن است. کسی که مثل گذشتگان شعر بگوید، حتی اگر خیلی خوب هم شعر بگوید، در جا زده و حیف شده است.

انگار خودش، خودش را بسته است. حالا ممکن است شرایط او را بسته باشد یا خودش دست و پای خودش را قفل زده باشد. ما باید بتوانیم تاریخ خودمان را دنبال کنیم، اما اسیر آن نشویم. من با اینکه با غزل روزگار خود بزرگ شده‌ام، اما غزل عصر خودم را نمی‌پسندم و آن را به کسی تحمیل نمی‌کنم.

من متوجه شده‌ام که اولین شعری که ایرانیان در قرن‌های اولیه داشته‌اند، شعر منثور یعنی نثر شاعرانه بوده است. آنها نه وزن را می‌شناخته‌اند و نه قواعدش را و اعراب در حملاتشان اوزان را به ما تحمیل کرده‌اند؛ در حالی که شعر ما شعر منثور بوده است. آن‌طور که می‌گویند از شعر قدیم ایران، ۱۰ شعر در یک موزه و ۱۴ شعر در یک موزه دیگر باقی مانده است. خیلی‌ها معتقدند که همین ۱۴ تا شعر از ایران باستان باقی مانده است؛ در حالی که همین امروز شعر آزاد عرب در جهان شعر، پیشرو و پیشگام است. آنها ریشه و ذات شعر را جلوتر از ما درک کرده‌اند.

منبع:  فارس



Source link

سهام:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *